بید مجنون

رقصان چون شاخه های بید در باد

بید مجنون

رقصان چون شاخه های بید در باد

بید مجنون
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

جدای از کاغذ و لپ تاپ نوشتن تو گوشیم لذت خودشو داره کلا فرقی نداره نوشتن لذت بخشه .

اومدم پارک ملت قدم بزنم تنها و این دومین باریه که تو پارک ملت با گوشی مینویسم دفعه قبلی تولدم بود چقدر زود گذشت .

امروز از همون صبح که پاشدم میخواستم روزمو پر انرژی شروع کنم و سعیمم کردم ولی بنا به دلایلی دوستان حالشون گرفته بود و در ادامه منم حالم گرفته شد البته کلا تو یه حال ترکیبیم ترکیبی از دلتنگی ، لذت ، آرامش، ترس و.... البته دیشب آبجوش ریخت تو خوابگاه رو پام حس سوزشم بهش اضافه میشه 😅

اگه بخوام تشریحش کنم دلتنگیای پنجشنبه ها برای کسایی که نیستن دلم تنگشون میشه ولی فقط با جمله منم میام پیشتون یه روز خودمو آروم میکنم.

قدم زدن رو دوست دارم و تو روزایی مثل امروز برام لذت بخشه دیدن آدمایی که نمیشناسمشون ، لذت دیدن دختر بچه ای که با پدرش تاتی تاتی راه میره ، پسر بچه ای که باباش براش تازه دوچرخه خریده و با کمکی هایی که به چرخش بستس داره با عشق دوچرخه سواری میکنه ، پیرمرد و پیرزنایی که شاید به گفته دکترشون دارن با شور و حرارت پیاده روی میکنن و یه قیافه بامزه تو هم کشیده گرفتن به خودشون و باز پنگوئنی راه رفتنشون که بماند نمیدونم اینا جالبه و لذت بخشه برام .

​یه چیز بامزه ای که هست برای من دیدن این زوج هایی (انشالله که محرمن ) مثل قناری دارن با هم راه میرن خیلی باحالن بعضیاشون.

آهنگ که توی گوشم سنگ قبر آرزو از آرتوش که یه موزیک بک گراند ملو میده بهم تو قدم زدن همه اینا رو دوست دارم.

البته این دید خوب قضیس و گفتن چیزای خوبه وگرنه خوب کیه که ندونه مردم کلی مشکل دارن که کم کم به دسته نا امیدا اضافه میشه.

آخرای ماهه و بی پولی که بنا به دلایلی این ماه خیلی برام حس شد داره بیداد میکنه 😂 نمیدونم غروره یا چی ولی به شدت از اینکه قرض بگیرم یا نسیه متنفرم حتی از خانوادم مگه اینکه دیگه نیاز خیلی زیادی باشه وگرنه تنهایی و تو خوابگاه میگذره . شکر خدا هم حواسش بهم بوده همیشه.

 

کلا قدم زدن آرامش بخشه برام باز اگه دلم گرفته باشه یا ذهنم درگیر باشه که هیچ یبار یادمه از صب تا غروب ۱۲ کیلومتر پیاده راه رفته بودم تو  نیشابور که البته دلیلشم یادم نیست ولی حتما قضیه خیلی پیچیده بوده 😂

 

به امید خدایی که حواسش بهمون هست حتی وقتایی که خودمون به خودمون حواسمون نیست .♥️

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۳۳
بید مجنون

چندین سال پیش موهامو خیلی بلند گذاشته بودم خیلم دوسشون داشتم و حالا نه زیاد چون آدم شلخته ای هستم ولی بهشون میرسیدم و یجورایی حس وابستگی داشتم بهشون یبار این حس وابستگیه خیلی رو مخم بود رفتم با ماشین از ته موهامو زدم ، خیلی بعدش پشیمون و اذیت شدم ولی بعد از اون چندین بار این کارو تکرار کردم حتی یبار با ماشین که زدم بعدش تیغ کردم صاف صاف ولی دیگه اون حس پشیمونی و اذیت شدنه نبود برام و حتی همین الان هم میتونم اینکارو بکنم ولی خوب یکم بخواط جایگاه معلمی رعایت میکنم . 

دیگه یادم میاد اولین باری که گوشی خریدم کلاس نهم یه گوشی سامسونگ جی 5 بود خیلی اون زمان شاخ بود و خیلی هم دوسش داشتم و خیلم بهش وابسته بودم یبار به بهونه درس گوشیه رو دادم برای داداشم باشه این یکی حتی از مو هم بدتر بود چون خیلی گوشی دوست داشتم . ولی بعدش که باز گوشی خریدم کلاس دهم اونم دادم به داداش دیگم ولی دیگه مثل اولیه برام مهم نبود که گوشی ندارم . 

خلاصه بگم از این حس وابستگیه حالا چه به وسیله باشه یا چیز دیگه فراریم و خوب تا اینجای کار خیلی جاها تونستم از وابستگیه فرار کنم و بعضی جاها هم نه و به شکل اعتیاد ادامه داشته ولی خوب با همونا هم همیشه در جنگ بودم . به نظر من وابستگی چیز خیلی مخربیه ولی خوب بعضی وقتا آدم وابسته میشه که اگه بتونه خودشو ازش دور کنه حالا به هر زحمت و جون کندنی بعدش به یه آزادی میرسه که برای من به شخصه خیلی لذت بخشه.

البته بگم که من دیگه بعضی جاها خیلی شورشو در اووردم و به بیشعوری تبدیل شده که این عیب رو تو خودم میپذیرم مثلا تو یه ماهی که مشهد بودم ترم قبل یادم اومد نزدیک ده روزه به مادرم زنگ نزدم و خوب این از اونور بوم افتادنه شاید دیگه بعضی وقتا به بی احساس بودن برسه این خوب نیست . هرچیزی در حد تعادلش خوبه.

به هر حال من از وابستگی فراریم و تو این چند سال شاید یکی از خوبیایی که داشتم همین بوده که تونستم ازش فرار کنم و به کمتر چیزی وابسته باشم و حتی اون بعضی چیزای دیگه هم دارم تلاش میکنم که بهشون وابسته نباشم و خیلی موفق هم بودم شکر خدا راضیم تو این مورد از خودم.

 

خوب بریم سر حس و حال این روزا

امروز با استاد ناصر محمد رحیمی رفتیم تو مدرسه استعداد های درخشان شهید هاشمی نژاد 2 توی مصلا برای مقاله ای که قراره با هم گروهی ارائه بدیم یسری تست از بچه ها گرفتیم . روز سختی بود من جمعه خونه بودم و برای اینکه ساعت 8 مدرسه باشم تو مشهد ساعت 4 صبح راه افتادم و تو مدرسه هم خیلی خسته شدیم ولی خوب تجربه ارزنده ای بود برام. استاد محمد رحیمی هم آدم با علم و با حالیه انشالله بتونم ازش چیزایی که میخوام و یا نمیخوامو یاد بگیرم و به دردم بخوره در حال و آینده.

یکم روزای سختی دارم میگذرونم از یه پروژه کلیپ سازی کشوری هم داشتم این مدت برای روز معلم که به اهدافی که من میخواستم نرسید و شکست خورد بنا به هر دلیلی که من برای اینکه راحت تر باشم گردن میگیرم دلایلشو. از اونورم ماشین سنگین چپ کرده که خوب شکر خدا همه سالم بودن و فقط ضرر مالی داشت برامون . به هر حال این روزا هم میگذره.

بگذریم ولی من پرو تر از این حرفام که کنار بکشم از کارم ادامش میدم .

نمینویسم اینجا چون این روزا مثل قدیم تو برگه مینویسم بیشتر بخواطر اینکه یه مدت حس کردم روند وبلاگ از اون روندی که اول برای خودم مشخص کردم بودم فاصله گرفته و هدفش و مخاطبش داره یه راه دیگه رو میره که این مورد آزارم میده . ولی به هر اینجا فقط برای حال دل خودمه هر وقت دوست داشته باشم مینویسم. 

 

به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریم.heart

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۰
بید مجنون

آخرین روزهای تعطیلات نورورزه .

چند روز دیگه برمیگردم به مشهد احتمالا زود تر از بقیه دوستان . من یکی از کسایی هستم که اولین نفر میرم مشهد و آخرین نفر هم برمیگردم خونه امسال منو چند نفر دیگه از دوستان جز آخرین نفرایی بودیم که رفتیم شهرامون و تقریبا دانشگاه خالی شده بود . خیلیا دوست ندارن بمونن تو دانشگاه حالا علل مختلفی داره از متاهلی بگیر تا اینکه از دانشگاه متنفرن و میخوان زود برگردن خونه . برای من اما دانشگاه به عنوان یه چالش زود گذره نه اینکه همش بهم خوش بگذره نه ، اتفاقا نه خواب درست حسابی داری نه خورد و خوراک مناسبی ولی خیلی این حس استقلالی یا بهتره بگم وابسته نبودنه که بهم میده رو دوست دارم سخته ولی دوسش دارم .میتونم با یه کارت واحد کلی مسیر رو برم و بگردم. حتی تنهایی!!! آدما رو ببینم محله هارو ببینم و کلی چیز جدید یاد بگیرم که برام جالبه و سال دیگه هم این فرصت تموم میشه و دوست دارم وقتی پنج سال بعدش برمیگردم به این دوره نگاه میکنم کلی کار یادم بیاد که گرچه خفن نیستن ولی خیالم راحت باشه که اون موقع تا جایی که میتونستم از فرصت هام استفاده کردم .

و اما بعد ( چه جمله با حالی ) امروز داشتم مطالبی که تو وبلاگ گذاشتم رو میخوندم . دیدم با نوشته هام در مقایسه با رفتارم چقدر خطرناکن و اگه کسی منو نشانسه فکر میکنه که واو چقدر این آدم مذهبیه و اعتقاداتش قویه و منو رفتارمو مبنای اون اعتقاداتم بزاره که خوب من قطعا نماینده خوبی برای اعتقاداتم نیستم. متنایی که این چند وقته توی وبلاگ گذاشتم چیزایی بوده که بر اساس مطالعاتم بهش رسیدم و دیدم چقدر خفن و منطقیه و دارم سعی میکنم که در حد توانم رفتار بدمو مثل دروغ گفتن ، نگاه کردن و خیلی چیزای دیگه رو تو خودم اصلاح کنم و این به این معنا نیست که چقدر خوبم و مذهبی(به اون مفهومی که تو ذهن خیلیا اینروزا شکل میگیره) نه اتفاقا من دوست دارم کارایی رو بکنم که منافاتی با خودم بودن نداشته باشه بلکه خودمو ارتقا بده دوست ندارم مثل کسی باشم و ادای کسی رو دربیارم . من هنوز همونیم که رپ گوش میده تو جمع تا جایی که میتونه میخنده و میخندونه و بعضی وقتا فحش میده ، تیپ لش میزنه و با دوستاش تو یه مکان تفریحی با آهنگ بلند میرقصه  و خیلی از کارایی که با مطالبی که توی وبلاگ گذاشتم متفاوته . اینو بعد از اینکه خودم مطالبو خوندم فهمیدم که چقدر میتونه رو دید بقیه نسبت به من تاثیر بزاره. 

میدونین یه نوع ضد حال  هست که خیلی بده ، اینکه یکی بیاد از یه نفر دیگه چیزی تو ذهن خودش بسازه که اون شخص با اون فرق داشته باشه و وقتی میره نزدیک اون شخص میبینه عهههه این که اون نیست و خوب زد حال بدی میخوره . دیدم که حتی بعضی از این موارد به تنفر ختم میشه مثل خیلی از طلاقایی که اتفاق میوفته .

 

از همین جا از همه کسایی این مطلب رو میخونن خواهش میکنم از کسی چیزی تو ذهنتون نسازین که نیست . کسی مسئول چیزی که ما ازش تو ذهنمون ساختیم نیست.البته که خودم اینکارو کردم و ضربشو خوردم و ضربه زدم شاید .

 

به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریم.heart

۱ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۸
بید مجنون

روز ششم ماه رمضونه. خیلی وقته چیزی اینجا ننوشتم دلایل زیادی داره ولی خوب ایندفعه دوباره شروعش میکنم.

سال نو امسال هیچ شور و شوقی نداشتم که واییی داره عید میشه البته نه اینکه سالای قبل زیاد داشته باشم ولی امسال اصلا نداشتم این یکی رو خودمم دلیلشو نفهمیدم چرا ولی خوب به هر حال عید سال 1402 رو به همه تبریک میگم . 

بگذریم گفتم که ماه رمضونه روزه گرفتن رو دوست دارم نه اینکه راحت باشه برام نه ولی دوستش دارم یه چالش محسوب میشه حتی بعضی وقتا میرم دم اذان سالن فوتسال بازی میکنم تا بتونم توان بدنمو محک بزنم و میبینم نه بابا اینا چیزی نیست واسه ما گودرت بینهایته (الکی مثلا) ولی خوب این روزا نمیدونم چرا اینطوری شده همه چی همه دارن اینطوری به هم میپرن یکی روزه میگیره میاد میگه وای چقدر روزه خواری زیاد شده و فلان یکی روزه نمیگیره میاد یه طور دیگه گروه دیگه رو تخریب میکنه . حالا بگذریم یه سری ها هم هستن واسه خودشون فتوا صادر میکنن و نمیگیرن به هر حال من به هیچ کدوم کاری ندارم کاری رو میکنم که فکر میکنم درسته با این که سخته.

این روزا داشتم فکر میکردم اولین مطلبی که میخوام بذارم تو سال جدیدی برای این جا چی میتونه باشه بنا به دلایلی تصمیم گرفتم ننویسم ولی خوب چی شد که اومدم و مینویسم بازم نمیدونم . و مطلبی که میخوام راجبش بنویسم شکست خوردنه.

شکست خوردن ، اولین چیزی که وقتی میشنویش به ذهنت میاد مبارزس با یه فرد خارجی یا گروهی با گروه دیگه که میان با هم مبارزه میکنن یا مسابقه میدن مثل فوتبال و یه فرد یا گروه  میتونه مسابقه یا مبارزه از طرف مقابل ببره و اون طرف که باخته شکست میخوره و خوب درد داره و شاید تحقیر بشه مورد انتقاد قرار بگیره و خیلی چیزای دیگه که به ذهنمون میاد با کلمه شکست خوردن. ایناس که همه از شکست خوردن بدشون میاد. حالا اینکه باز یسری ها هستن که به دلیل ترس از شکست هیچ وقت شروع کننده هیچی نیستن و یا بعضیا با شکست میتونن بلند شن و با قدرت شروع کنن که بتونن دوباره با قدرت مبارزه کنن اینا به کنار .

داشتم فکر میکردم بعضی مبارزه ها شکلش کلا فرق داره کسی نمیینه خودتی و خودت و نه ضربه ای فیزیکی رد و بدل میشه نه امتیازی که بدونی چند چندی و فقط خودتی و باز یه چیز خیلی مهم دیگه اینکه شکست خوردن توش در کوتاه مدت نه تنها درد نداره بلکه لذت هم داره مثل چی مثلا آدمی که چاقه میخواد رژیم بگیره و ورزش کنه یه مدتی این کارو ادامه میده ولی خوب بعد یه مدتی براش لذت داره که بره یه غذای چرب و چیل بخوره و به طولانی مدت هم فکر نمیکنه و شکست میخوره و در لحظه لذتشو میبره . یا باز مثل معتادی که میخواد ترک کنه یه مدت هم اینکارو میکنه ولی خوب حتی آدمایی که سالهاس ترک کردن هم بعضی وقتا شکست میخورن و میرن میشینن پای بساط  . اینا هم شکست خوردن و در کوتاه مدت و اون لحظه بخواطر لذتی که دارن میبرن اون درده رو حس نمیکنن و باز باید طول بکشه تا بفهمن که چیکار کردن . 

حالا چرا اینا رو دارم میگم اینجا اینکه زندگی ماهم پر از این مبارزه هاست به نظرم و اینکه ماهم بعضی وقتا شکست میخوریم و تو نفهمی خودمون داریم لذت لحظه رو میبریم . مفهوم توبه هم چیزی که من فهمیدم همینه به نظرم اینکه بخوای یه کار اشتباهی رو ترک کنی باز اگه لذت هم داشته باشه که بدتره برای همینه شاید خدا اینهمه راجب توبه و بخشندگیش گفته  و اینهمه کسایی که توبه میکنن رو دوست داره برای همینه شاید باعث میشه بگه صد بار اگر توبه شکستی باز آ  .

یه بیت شعر از مولانا هست که خیلی دوستش دارم : 

ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم 

ای بر دلم نشسته از تو کجا گریزم

 

انشالله بفهمیم که نمیفهمیم اینجور مواقع و زود برگردیم هرچقدرم که کارمون زشت بوده نگیم خدا نمیبخشه.

 

به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریمheart

۲ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۱۸
بید مجنون

مطلب دیشب رو که نوشتم امشب خیلی به یه موضوعی فکر کردم به ((مرز ها)) جدا از چیزی که من میخوام بگم مرز یه چیز ناموسیه و خیلییییی مهمه همونطور که هشت سال جنگیدیم و هنوز هم سالانه تعدادی از جوون های این مملکت سرش خون میدن و شهید میشن این معنای کلی مرز وقتی بهش فکر میکنیمه.

((هر چیز مشخص کننده یا محدود کننده حد و دامنه چیزی)) این یکی از تعریفای مرحوم دهخدا توی لغت نامشه که حالا نه با این تعریف ولی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده. که خیلیی چیزا یه مرزی بینشون هست مثل مرز بین پاچه خواری یا تشکر کردن از یکی که جایگاه علمیش و تجربیش بالاتر از توئه که این موضوع ضربشو زد به من . مصداق پیدا کردن براش خیلی سخته الان ولی مثلا همون دیده شدنی که تو مطلب قبل گفتم مرز بین اینکه تو گوشه کنار کار درستو بکنی و یا اینکه بقیه به چشم یه آدم کم رو ببیننت کجاست که اگه آدم کمرویی باشی بیش از حدش کنی خیلی از آدما بر اساس ذاتشون شاید حقتو بخورن یا بقیه فکر کنن اعتماد به نفست کمه میگم خیلی سخته مصداق پیدا کردن براش و اینکه بفهمی مرزا کجان .

اینجاس که اگه خدا هواتو نداشته باشه مثل چی گیر میکنی و خیلی جاها دیده نشدن ، به کنار خودتو تخریب میکنی . تو این مورد همشو مسیپارم به خدا تا این درک و شعورو بده بهم که بتونم از مرزایی که نمیفهممشون و باعث میشه قضاوت بشم تخریب بشم رد نشم و از مرزایی که راه برگشتی نداره عبور نکنم . 

 

 

بیشتر از همیشه به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتایی که خودمون هوای خودمونو نداریم♥️

۰ نظر ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۴۸
بید مجنون

دیده شدن امشب میخوام راجبش بنویسم. کیه که از دیده شدن بدش بیاد اینکه مطرح باشه ، تلاشاش دیده بشه و تو اون دیده یه جایگاهی کسب کنه و خوب قطعا دیده شدن مسئله مهمیه . مثلا ما وقتی میریم یه مهمونی لباس خوب میپوشیم، عطر میزنیم و موهارو آب و شونه میکنیم  تا افراد اونجا مارو خوشتیپ ببینن و تو دیدشون از لحاظ ظاهری در مرحله اول خوب باشیم بعد میریم جلو سلام گرم و نحوه برخوردمون و.... همه و همه برای دیده شدن و خوب دیده شدنه. پس مسئله مهمیه.

نمیدونم حکمتش از بچگی چی بوده که انقدر نادیده گرفته بشم البته خیلی وقتا بعدش خوب شده ها یا فهمیدم که چه بهتر که این فرد اصلا منو ندید ولی خوب میشه گفت خیلییییی وقتا نادیده گرفته شدم هم خودم هم کارام و تلاشام . نمیدونم چرا حتی وقتایی که ایده بمب دادم یا یه کار خفن کردم نه اینکه نبیننش ولی یه طوری برخورد کردن اکثرا که انگار چیزی نبوده یا حتی بعضی وقتا افراد دیگه ای به واسطه اون حرکته که ایده و همچیش از من بوده دیده شدن و من اون کنار برگام ریخته نه از دیده شدن اون بلکه چرا این که منم اینقدر زحمتشو کشیدم برای من خوب عمل نکرده . 

البته از حق نگذریم خیلی جاها هم گند زدم و خوب عمل نکردم که اونجا هم قالبا اگه به صلاحم بوده باز فرصتش پیش اومده و اصلاحش کردم مثل زمانی که معلم فیزیک کلاس دهمم وقتی ازش خواستم برای مسابقات آزمایشگاهی بزاره تست بدم و بیام به واسطه دیدش از من سر شرارت هایی که داشتم هم نادیده گرفت منو هم یه حرف خیلی زشت زد بهم که واقعا دلم شکست ولی بعدش هم تو تیم آزمایشگاه رفتم و هم خلاف حرف ایشونو به لطف خدا ثابت کردم حداقل برای خودم و شاکرم . تو این دیده نشدنه خیلی خیلی دلم شکسته حتی از برادر خودم قدیما که اگه یروز این مطلبو خوند بدونه دیگه هیچی تو دلم نیست بخشیدم همشونو .اینو گفتم بگم تو ای مسئله سردمداریم برای خودم و چیز جدیدی نیست برام حتی همین الان دوران دانشجوییم هم این قضیه هست بعلاوه یه چیز دیگه به اسم قضاوت قبل اینکه بخوان ببینن منو و باهام دو کلوم حرف بزنن که اون دیده نشدنه رو چندین برابر کرده و دیده نشدم و قضاوت شدم که بعضی جاها خودم خودمو تو معرض قضاوت قرار دادم و امروزه دیگه کسی دنبال این نیست از قضاوتش مطمئن بشه و همه جا به همون دید میبینتت . نمیدونم شاید وقتی این حرفا رو یکی که منو نمیشناسه از نزدیک ، میخونه فک کنه دارم حسادت میکنم که چرا بعضیا دیده شدن و من نه یا هر چیز دیگه ای ولی واقعا این نیست من فقط دوست داشتم کمک کننده باشم و به وسیله زحمتایی که کشیدم بتونم تو تیمای دیگه هم باشم و تجربه کسب کنم و خودمو و شاید اگه لیاقت داشتم بقیه اطرافیانمو ارتقا بدم ولی اصلا به همچین هدفی نرسیدم تو دانشگاه و یا جاهای دیگه و این باعث سر خوردگیم بود همیشه و نا امیدی از انجام کارای خفن تر و بعد ها حتی از کارای معمولی.

بعد از ترمای یک و دو بود گمونم سعی کردم در خفا دور از اینکه تلاش کنم دیده بشم کار کنم بخواطر علاقه خودم و اینکه چیزی یاد بگیرم ولی هنوز این مسئله سوال بود برام تا اینکه یه جمله از شهید قاسم سلیمانی برام درخشید : باید به این بلوغ برسی که دیده نشی . خیلی فکر کردم به  این جمله و گفتم حاجی تورو که یه جهان میشناسن چی یعنی پس  بعد فهمیدم منطورش اینه دیده نشو تا ببینتت یعنی مهمه که کی ببینتت یعنی اگه کسی ببینتت که همه دیده ها دستشه اون موقعس که تصمیم میگیره تو،  توی دید بقیه باشی یا نه ولی اونجا که اون ببینتت اصلا مهم نیست برات که کس دیگه ای هم میخواد ببینتت یا ن!! پیچیده گفتم میدونم ولی واقعا این جمله برام ارزشمند و ناب بود اونم بعد همه دیده نشدنام.نمیدونم شاید اصلا همش گوشمو پیچونده که این قضیه رو بفهمم ولی حقیقتا من خودمو لایقش نمیدونم چون خیلی حرف گنده ایه اونم منی که مثل خیلیای دیگه دوست دارم همراه زحمتام دیده بشم ولی خوب اصل کاریه شاید هیچ وقت لحاظ نبوده که این شدم.اونجاست که همیشه پیش خودت و خدای خودت رو سفیدی حتی وقتی همه عالم قضاوتت کردن و بدتر از ندیدن به عمد نادیدت گرفتن .

بازم همون حرف شهید قربانی ((ایمان مستمر و عمل مکرر)) شاید کمک کرد و تونستم به این بلوغه برسم که دیده شدنم غیر از اون دیده شدنه هیچ اهمیتی نداشته باشه برام .

 

به امید خدایی که همیشه هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریم♥️♥️

​​

 

۱ نظر ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۲۷
بید مجنون

حوض خون 

کتابی که از یه زاویه دیگه به دفاع مقدس نگاه میکرد و حقیقتا نگاه جذابی بود . از نگاه 64 تا از خانومایی بوده که زمان جنگ تو پشت جبهه لباسای خونی رزمنده هارو میشستند و تو شرایط جنگی تو شهری که مدام بمباران میشده زندگی میکردن و همه طور ادمی اونجا خدمت کرده بود و هرکدوم با تمام مشکلات شخصی که داشتن ولی از یه جذبه فوق العاده به اون کار حرف میزدن که برای من جذاب بود که زنا توی اسلام توی جنگ چه نقش مهم و حیاتی میتونن اجرا کنن و اصلا زنا چقدر مهمن . یه حرف قشنگی که شنیدم تو سفری که داشتم این بود که اگه یه نفر یبار میره و شهید میشه زنا میتونن چندین بار شهید بشن فک کن یکی پسری که حاضره خار بره تو چشش ولی تو پای اون نره رو میفرسته تو راه دفاع از کشور و آرمان هاش تیکه پاره بشه این شاید اگه کسی این عشق رو درک نکرده باشه میگه این دیوانگیه ولی واقعا اینا عاشقن و این مهرو محبت تو دلشون خونه کرده البته که این کار براشون سخته مثل اون خانوم آخری که واقعا عاشق پسرش بود و خودشم بعد شهادتش تا آخرش میمونه تو رختشوی خانه . 

از وقتی شروع به خوندن این کتاب کردم خیلی دوست داشتم برم اندیمشک که البته خیلی طول نکشید ولی همونطور که تو مطلب قبل گفتم رفتم و به تعبیر خودم به نظرم دعوت شدم و خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد چون خیلی با دید بازتری نسبت به قبل رفتم و حقیقتا با چیزی که تو ذهنم بود خیلی فرق داشت و خیلی خوشگل بود اندیمشک . انشالله باز در آینده برم بیشتر بگردم اگه وقت شد و قسمت شد.کاش یکی دیگه هم که اسمشو الان نمیگم دعوتم کنه.

نمیدونم چندمین کتابی بود که خوندم ولی بازم کمه ولی نمیخوام تک بعدی بشه مطالعاتم و میخوام یه کار جدید رو تو دانشگاه در راستای همون هدف بستان بزنه انجام بدم به کمک و همراهی دوستان برای مطالعه کتاب مرتبط با رشتم ولی قطعا مطالعه در این مورد رو هم ادامه میدم چون در اگه هرچی کتاب بخونی کمه ولی در این موضوع باز هرچی کتاب بخونی بازم کمتره. امیدوارم بتونم موازی با هم علمم و شعورم رو بالا ببرم .

نزدیک عیده و اومدم خونه تا به خونه تکونی تا جایی که میتونم کمک کنم و برگردم امروز مشهد چون تا عید نمیتونم با مربیگری هایی که ثبت نام کردم برگردم خونه احتمالا. 

 

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۵۹
بید مجنون

راهیان نورم تموم شد و باز دانشگاه و درس شروع شد . سفر خیلی خوب و البته سختی بود .

چند وقته به کتاب های حوزه دفاع مقدس علاقه پیدا کردم و بعد از خوندن کتاب حوض خون که روایات زنایی بوده که تو پشت جبهه توی اندیمشک داشتن لباس رزمنده ها رو میشستن خیلی دوست داشتم اندیمشک رو ببینم و یبار دیگه برم مناطق جنگی و خوب در حینی که کتاب رو داشتم میخوندم اطلاعیه این سفر رو دیدم و به دلم افتاد که برم و بنابه اون جوی که تو مطلب قبلی گفتم و دید کلی یسری از اطرافیان خودم خواستم خیلی بی سر و صدا فقط خودم برم و بعد ها فهمیدم سجاد محمد آبادی هم تو این سفر هست و راهی شدیم . به اهدافی که از این سفر داشتم تا حدودی در حد درک و فهم خودم رسیدم که شاید اگه کلی بخوام بگم این بود که بتونم یکم اون عشق و معرفتی که این افراد به راهشون داشتن رو بفهمم و درک کنم ، عشقی که باعث شده این همه آدم در راستای یک هدف با تیپ های متفاوت هم قدم بشن و حتی از جونشون بگذرن. خیلی مقوله جذابیه این قضیه و آدماش برام و به نظرم هیچ وقت نمیشه اونطور که باید و شاید جایگاهشونو فهمید و منم هیچ وقت فکر نمیکنم که بتونم این حجم از بزرگی رو  توضیحش بدم.

بعد اینکه از سفر اومدیم یعنی همین دیشب طبق چیزی که انتظار میرفت تیکه شنیدیم  و بازخواست شدیم البته کمتر از چیزی بود که فکرشو میکردم ولی خوب سعی کردم توضیح بدم هدف و دلیلمو که البته به آدمایی که حقم دارن تا حدودی از این وضعیت امروز کشور تو بحث اقتصادی عصبانی باشن نمیشه چیزی رو توضیح داد به طور درست  اونم با علم من. و دلم میسوزه به حال مظلومیت شهدایی که مظلومانه رفتن و مکتب نابشون اینطوری داره به نسل های ما با شیوه عمل یسری افراد زیادی(نه همه) که شاید یه زمانی تو این راه بودن و با گذر زمان با پول و ثروت و خیلی جاها جهل و نادونی نسبت به اون مسئولیتی که میخوان بگیرن و یا از همه بدتر عطش قدرت از راه رفتن بیرون که اینجا اهمیت حرف شهید قربانی رو میفهمم که میگه ایمان مستمر و عمل مکرر یعنی چی و یا افراد زیادی که به عنوان نفوذی از همون اول بودن و هستن و هردو دسته دارن راه و مکتب شهدا رو تحریف تخریب میکنن و متاسفانه همه جا هم هستن امروزه و با وضعیتی که این روزای کشور داره میبینیم که خیلی این اتفاق تلخ داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. خیلی دوست داشتم بتونم دفاع کنم و ترغیب کنم بقیه رو که بیان بدون لج بازی و عصبانیت این راه و بشناسن ولی خوب  هنوز تو این جایگاه نیستم که بتونم به طور تمام و کمال دفاع یا ترغیب  کنم  فقط خدا کنه اگه شعور شناختشون رو نداشتم حداقل من کسی نباشم که این راه رو تخریب میکنه به هر نحوی حالا. خدا بزرگه 

شهید زندس اینو خدا تو کتابش گفته و من هم به این موضوع رسیدم به عینه و از همشون میخوام که کمک کنن بتونیم این اوضاع رو درست کنیم هر چه سریع تر و مطمئنم اگه به شیوه مکتب اونا تو همه زمینه ها عمل کنیم خیلی از مشکلاتمون حل میشه و این موضوع رو من باید اول از خودم شروع کنم  ، امیدوارم بتونم خودم رو لایق این مکتب مقدس بکنم . 

از کل سفر خودم سعی کردم در اون زمان تمام و کمال اونجا باشم و وقتی رسیدیم واقعا میلی به عکاسی و نوشتن نداشتم فقط سعی کردم با تمام قلبم و روحم اونجا باشم برای همین توضیح زیادی از اتفاقاتی که افتاد نمیدم و اینکه عکس زیادی نگرفتم از خودم و فضا . البته این به معنی اینکه نباید این کارا ( یعنی نوشتن و عکاسی و...) انجام بشه نیست ولی من تصمیمم بر این بود که دوست داشتم از همه چی دور باشم اونجا نسبت به وقت کمی که داشتیم.حالا اگه لازم بود و فرصت بود بعدا راجب جزئیات بیشتر مینویسم.

 

به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریم.heart

۰ نظر ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۰۰
بید مجنون

ساعت ۲ شبه تو قطاریم با دوست عزیزم سجاد محمد آبادی و داریم میریم اهواز به قصد راهیان نور.یکم با خوابیدن تو این قطار قدیمی که کلی تکون میخوره مشکل دارم فلذا مینویسم.

کلاس دهم یبار با بچه های کلاسمون اومدیم که منتهی اونجا به قصد یه سفر تفریحی بود و الان قضیه خیلی فرق کرده برام.امسال تو اوج اتفاقات و اعتراضات و اغتشاشات که کلی تناقضات به وجود اومد برام و یجاها که داشتن به عقاید خیلی کم رنگم توهین میکردن سعی کردم راه خوندن و فهمیدن بدون قضاوت رو در پیش بگیرم ببینم چی به چیه و نتیجش برای خودم دیدن عشق نابشون  و اگه قبول کنه رفاقت با شهید روح الله قربانی بود که تاثیرش رو تو زندگیم به شگفتی دیدم چیزی که نه بهش اعتقاد داشتم به این شکل و شاید مثل کسی که الان داره این متنو میخونه و شاید مثل قبل من فکر کنه بگه اینا همش چرته (اگه با انصاف باشه) ولی از خدا میخوام که این حسی که تو دل من افتاده بیوفته تو دلش تا بفهمه چی میگم.

اینروزا وقتی تو جمع هم سن و سالات بگی میخوام برم راهیان نور به یه چشم دیگه نگاهت میکنن و من خوشحالم که اونقدر برای خودم دلیل محکم دارم که بخوام این سفرو با عشق برم با همه سختیاش و مطمئنم اینبار خیلی خیلی بیشتر از دفعه قبل برام آورده داره. انشالله

 

به امید خدایی که هوامونو داره حتی وقتی خودمون هوای خودمونو نداریم.♥️

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۲۵
بید مجنون

پدرم یه خصلتی داره زیاد حرف نمیزنه باز قدیم ترا خیلی بیشتر حرف نمیزد . یعنی اینکه اگه چیزی میخواست از نگاهش معلوم بود یا اگه ازت یه رفتاری میدید یه طوری نگاهت میکرد که گویای همه چیز بود و میفهمید که رفتارت خوب بوده یا بد. منم از همون بچگی اینطوری بزرگ شدم که به نگاهاش دقت کنم که ببینم چی میگه .این دقته از پدرم فراتر رفت و باعث شد به چشمای بقیه هم دقت کنم از اعضای خانواده تا معلم و دوست و آشنا و هرکسی که به نوبه ای باهاش در ارتباط بودم. رفته رفته باعث شد یه نگاه شناس خوب بشم که تو زندگیم خیلی بدردم خورده به نظرم. 

((به نظرم نوع نگاه هر فرد تو شرایط مختلف تو هر جایگاهی نسبت به تو معانی متفاوتی داره چون عمیقا معتقدم چشما دروازه دلن)) برای همینه تو بازی قمار پوکر عینک دودی میزنن که حرکات حریف رو نشه حدس زد . حالا برای اینکه بفهمی آدمای دورت باهات چند چندن لازمه فقط یه نظر تو نگاهشون بکنی آدمی که اولین باره میبینتت ، آدمی که رفیقته ، آدمی که نسبت بهت حس داره ، آدمی که حرف یه حرفی میزنه از ته دلشه یا از رو خر کردنت و.... و هر چیز دیگه ای اینطوری میتونی تا یه حدود زیادی آدما رو بفهمی و این وقتی به دردت میخوره که ببینی یکی حرفش با نوع نگاهش یکیه یا نه . البته منظورم این نیست که آدما رو از ظاهرشون قضاوت کرد نه ولی نوع نگاه تقریبا تمام اوقات هزاران هزار حرف توشه .

این همه جا عملی نیست بعضی اوقات مثل بازی پوکر طرف عینک میزاره که خوب اون قضیش جداس ولی قضیه جایی ترسناک میشه که طرف یه سیاهی بزرگ دلشو گرفته و دلش به چشش وصل نیست اینجاس که ضربه میخوری و بدم میخوری چون ممکنه طرف بیاد بهت نزدیک بشه و ازت سو استفاده کنه و اینجاست که دهنت سرویس میشه.اینجا فقط و فقط خداست که میتونه هواتو داشته باشه.

 

پس مثل همیشه به امید خدایی که هواتو داره حتی وقتی خودت هوای خودتو نداری.heart

۳ نظر ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۸
بید مجنون