بید مجنون

رقصان چون شاخه های بید در باد

بید مجنون

رقصان چون شاخه های بید در باد

بید مجنون
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «شب نوشت» ثبت شده است

عجب دنیای نابی به هر کنجی صدایی
یکی دنبال دنیا دگر فکر خدایی


عجب در هم تنیده حقیقت با دروغش
گروهی بهتر از آن به تزویر و سرورش


عجب دانا به درداند تمام مردم ما
عمل را ارزشی نیست به درمان دل ما


عجب حرف و ریاها ریاست ها بکردند
برای گندم ری چه غوغا ها بکردند


عجب ریشی به صورت که شد فتوای دینم
صداقت پوچ و پشم است اگر ظاهر نبینم


عجب چشمی که بستی به درد هموطن ها
بخور مست و ریا کن میان کور و کرها


عجب تغییر خوبی ز  زشتی بر قشنگی
تو نامحرم نبودی نباشد بوسه ننگی


عجب خونی که کرده جهالت ها به شیشه
تو خود قاضی به حکمی تبر را زن به ریشه


عجب غیرت بنا شد به رگهای نوامیس
یکی داسو یکی سر به دستانی ز خون خیس


عجب زر ضربه ها زد به عشق بین مردم
بکشتند و دریدند چه شد بر خوی این قوم


عجب جنس گرانی فروش یک برادر
به میراث پدر خورد برادر حق خواهر


عجب بازار شامیست شتر گم گشته انگار
مقصر بر ستم کیست چه پیداها شد انکار


عجب دنیای نابی عجب دنیای نابی 
بکن سرمشق عقلت عجبب دنیای نابی

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۷:۵۸
بید مجنون

این دل در این سیاهی نایی دگر ندارد
این چشم بی حیا هم شرمی دگر ندارد


در بین این خرابی رنگی دگر نمانده
دیدن در این سیاهی سودی دگر ندارد


جانم بگیر و اما از خود مران من را
غیر از تو این خطا کار جایی دگر ندارد


هر لحظه بودی و من از یاد بردم انگار
در محظر تو خاطی حرفی دگر ندارد


من مست سرخوشی ها غرقم در این نفهمی
این بنده خطا کار عذری دگر ندارد

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۰:۲۹
بید مجنون

در گوشه این غربت دور از تو منم تنها
کورم کن اگر دیدم غیر از تو کسی اینجا


دیوانه و مستم کن هوشیار اگر بودم
بی خود شدم و بی تو من زنده کجا بودم


ای ساقی میخانه بی جامم و پیمانه 
بر یک نظری مستم از چشم تو دردانه


این رقص سماع و من صوفی شده بر وصلت
بر ثابتی دنیا چرخان شده بی علت


میگردم و می رقصم از عشق تو سرمستم
مشهور شده در شهر بر عشق چنین هستم

 

۰ نظر ۳۰ مهر ۰۲ ، ۰۰:۲۹
بید مجنون

شب که میشود تو چون مهتاب روشن میشوی
بر شعر بی شیرینیم از عشق گفتن میشوی

جنگی‌ بدون اسلحه هرشب میان عقل و دل
باشی اگر در آتشم گویی که گلشن میشوی

با روشنایی دلت یک عمر تاریکی گذشت
ممنون لطف خالقم گر عاشق من میشوی

 

چالش با کلمه های بولد شده بود سعی کردم بشه 😂

۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۲۰
بید مجنون

جوشش جوانیم را به جهانیان بگفتم
همه دل مرده و خسته روح خود بدین بسفتم


نفسم حبس به سینه مات مبهوت سیاهی
کوه آرزوی قلبم گشت همچون تله کاهی


نه صنم دوای ما بود نه هوای کل دنیا
بکش از دود تباهی که بمیرد کل رویا


شور سودای خودم را به توهمات کشتم
به تکلم زبان ها زخمی و شکست پشتم


اندکی درنگ کن دل به کجا چنین شتابان
مقصدت ستارها بود چه وِلی در این بیابان


زخم و کار و حرف مردم به بها بخر به جانت
تا کشی جور سفرها مهر طاووس به نامت


به سواره و پیاده تو اگر دمی نبودی
بخز از میان طوفان به تنی پر از کبودی


ز دو رنگی دمادم رو به غاری و خودت باش
پتک زندگی به جسمت بزن و نگار خود باش

۰ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۱۷
بید مجنون

من به چشم خویشن دیدم که جانم میرود
صحبت از رفتن نبود او پس کجاها میرود


دم ز عشقم میزدم گفتم بمان و زود رفت
بی خبر از راه بود دیدم که تنها میرود


عقل و قلبم در میان جنگ عشق و منطق اند
عقل میگوید بمان و قلب بی ما میرود


پند و اندرزش دهم دیوانه دیوانه او بی رغبت است
گوش بگرفت و بگفت در پی فردا میرود


باده ای آوردمش تا مست گردد،بی خیال
هیچ تاثیرش نکرد هوشیار کامل میرود


هر دری من میزدم باد هوا پیش او
مه رخی را دیده بود بی اختیار او میرود


چشم بستم بر زمان تا که فراموشم شود
پیر و فرتوتی شدم ساعت ، بی ما میرود


عطش از جانم برون زد ناله بردم پیش حق
از کدامین اشتباه این ظلم بر ما میرود

۰ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۲
بید مجنون

ته تقدیر خودم را من کنارت دیده بودم
در میان باغ گلها من گلم را چیده بودم


در همه عمرم گریزان از همه عشق و خیالات
ناگهان مهر تو آمد محو این پدیده بودم


از تمام دار دنیا یک جنون داراییم بود
من دل بی تاب خود را این چنین بخشیده بودم


مستی اهل قلم چیست شعر نابی را نوشتن
 من برای وصف عشقم لنگ یک قصیده بودم


گاه رفتم از کنارت تا جنونت را بسنجم
غافل از دیوانگی ها که بر آن عقیده بودم


بحث دانستن من بود که به او بیگانه بودی
با قلم از قلب گفتم تا به تو رسیده بودم


دلخور از خامی شدی و نکته آن را ندیدی
در میان شور و آتش نا بلد رقصیده بودم


بودنت دور و نبودت ، درد ها بر جانم افکند
آتشی برپا شد اما خود در آن دمیده بودم


شهرزاد قصه بودی من غریبی دور از این شهر
جنگ منطق بود و قلبم که در آن خمیده بودم


آخر شعر است و اکنون دورم از دنیای دورت
منکر خود بودم از تو چون فقط ترسیده بودم

 

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۸
بید مجنون

بیا آغوش بگشا که شیدا گشته ایم ما
خمار بوی مویت چه رسوا گشته ایم ما


تو لیلایی و شیرین درون هر کتابی
منم مجنون قصه که دائم در سرابی 


درون کوره ای گرم تنم از سوز یخ زد
پر از خالی درونم تهی اما پر از درد


صنم بودی و سنگی چرا بر دل نشستی؟
به وهمم یک فرشته به واقع گو که هستی ؟

 
خودت گرچه نبودی جنون شکل خودت بود
شدم دیوانه بنگر جنون درمان من بود

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۷
بید مجنون

گرفتارت شدم ، مست دو چشمانت شدم
ساکن درون دل شدی ، خانه ویرانت شدم

 

دل را که بردی  ناله ای از دوری راهت زدم
دور از دیار ما ولی مشتاق خواهانت شدم

 

این عشق دور از مصلحت غوغا به عالم میکند
گفتی به دور از منطقی،مجنون گفتارت شدم

 

 هرچه درون فکر بود از سر برونش کرده ای 
آتش به این جانم شدی، بد جور شیدایت شدم

 

راهی به راه عشق را گفتی که آغازش کنیم
راهی به سختیها شدی ، من نیز همراهت شدم

 

در این جهان زور و زر ، گویا تو مارا دیده ای
در اوج سرما ها منم سوختم وگرمایت شدم

 

گاهی کنار من ولی من را ز خود رنجانده ای
دلخور ز رفتارت ولی،محو تماشایت شدم

 

داراییم یک دفترست مفهوم ابیاتش تویی
شیرین ترین شعر منی ، شاعر به رویایت شدم

 

 

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۰
بید مجنون

جانا برو این جام را پر می نمی خواهم دگر
این قلب بی قرار را افسون نمی خواهم دگر


با چون منی از خود جدا گویی مدارا میکنی
ای بی خبر من از خودم خود را نمی خواهم دگر


قانع به حال ، طماع فرداهای خوب و بهترم
گر در رهم خوردم زمین سستی نمی خواهم دگر


عشقی که باشد چاره گر در بین سختی آرزوست
 اینک ببین از جان تو چیزی نمی خواهم دگر


در اوج تنهایی اگر کردی ز ما یادی نیا
پر گشته ام از درد و غم دردی نمی خواهم دگر


پاییز ، برگ زرد را هر روز آتش میزنم
در بین آتش یخ زدم سردی نمی خواهم دگر


من شاعرم ، میگویم از عشق ، شادی ، رنج و غم
من شاعری آزاده‌ام صاحب نمی خواهم دگر

 

 

 

 

گفتی که این  شعر از آن کسیست؟!

صاحب نمی خواهد دگر....

​​

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۴
بید مجنون