دیوانه دل فریاد زد
درد خودش را جار زد
سرپنجه شد با عاقلان
عقل خودش را دار زد
شهره دشمن شاد شد
قاضی به قلبش داغ زد
رسوا شد اندر عاشقی
مهری به دوشش بار زد
چون روزگار خواهد گذشت
خندیدنش را داد زد
یه مدت مدیدی بود تو دفترم ننوشته بودم اینو اونجا نوشتم دیدم جالب شد گفتم اینجا هم بزارم.البته قطعا نمیشه با وزنی که داره بهش گفت شعر ولی دلنوشته میشه گفت
سر ظهر که خوابیده بودم خواب دیدم تو یه سینمام ولی یک دفعه خیلی همه چی واقعی شد ، زمین داشت نابود میشد و ما از فضا داشتیم میدیدیمش ، همه در حال جیغ ، گریه و اینجور چیزا بودن چون خیلی خیلی واقعی بود همه طی همون روند انگار داشتیم فرو می رفتیم تو یه سیاه چاله ای چیزی و زمین داشت تو خودش فرو میرفت ما هم با سرعت نور کشیده شدیم داخلش همه جا مشکی شد و فیلم تموم شد ، بعد باز تو همون خواب چراغای سینما رو روشن کردن و همه یا داشتن هنوز جیغ میزدن یا داشتن گریه میکردن از ترس یا هردو همزمان و من اون وسط مثل دیوونه ها داد میزدم که این بهترین فیلم عمرم بود و از ته ته فیها خالدونم توی همون خواب ذوق زده شده بودم به حدی که صندلی رو کنده بودم پرت کردم هوا و بقیه از دستم عصبانی شده بودند خیلیی جالب بود خوابه. نمیدونم چرا خوابمم نوشتم ولی حالمو خوب کرده بود حتی وقتی بیدار شدم . با این که زمین و همه چی نابود شد و همه ترسیدن اما امیدوارم تعبیر خوبی هم داشته باشه در واقعیت( احتمالا هفت سال خشکسالی و هفت سال فراوانی در پیشه ) 😂
در کل از این داستان درس میگیریم که زیاد سخت نگیریم چه واقعی چه فیلم چه خواب تهش که چی اصلا...؟!😂😂
اینا چی بود نوشتم من اصلا 😂
به امید خدایی که عاشقمونه