اتوبوس
چند سال پیش که رفتیم اربعین عراق توی راه برگشتن از کربلا لب مرز برای کاروان ما دوتا اتوبوس اومد که یکی از اونا داغون بود از بیرون یکی دیگه ظاهر بهتری داشت من تا اینا رو دیدم گفتم خدا کنه من توی لیست اوتوبوس بده نباشم و از شانس دقیقا توی همون اتوبوس اسممو خوندن و با اکراه رفتیم با دوستام سوارش شیم داخل که رفتیم از بیرون بدتر بود توی هوای آتیش عراق کولرش درست کار نمیکرد ، تهویش مناسب نبود و یه حالت شرجی گرفته بود داخلش رو ، شاستی کل اتوبوس کج بود ، هم صدا زیاد میداد و تکون میخورد دیگه بدتر از این نمیشد با اون همه خستگی بازم باید توی این اتوبوس درب و داغون باید تا لب مرز با کلی اذیت میرفتیم که راه زیادی بود اونم با اون اتوبوس کند، مجبور بودیم به هر حال سوار شدیم و من با خودم گفتم خدایا این یکی دیگه چه حکمتی توشه نمیشد یه حالی بدی بهمون حداقل با خاطره خوش اینجا رو ترک کنم و داشتم غر میزدم که گفتم ولش کن بخوام بیشتر کشس بدم بیشتر اعصاب خودم خورد میشه و راه سخت تر میشه ولی ناراضی بودم از اوضاع .
اتوبوس راه افتاد و سلانه سلانه داشت میرفت جلو با هر بدبختی بود رسیدیم مرز و از مرز رد شدیم بعد اون همه منتظر اوتوبوس خوبه بودیم تا بچه های دیگه هم برسین و با هم بریم ولی بعد چند دقیقه بهمون گفتن که ما بریم اونا بهمون نمیرسن تا چند ساعت دیگه دلیلش رو که پرسیدم ازشون گفتن اتوبوسشون خراب شده موندن تو گرما و کلی اذیت شدن ، تا اینو گفت من یاد تموم غرایی که موقع سوار شدن به اتوبوس با خودمو خدا داشتم میزدم افتادم و از اونروز هر چند وقت اون قضیه رو برای خودم مرور میکنم .
میدونی هر وقت یه چیزی نمیشه یا اون طوری که میخوای نیست میای غر میزنی به خدا که چرا این اینطوری چرا اون اونطوری و براش راه مشخص میکنی که عه ای خدا من فلان چیزو میخوام با فلان روش در فلان وقت معین و تهشم تهدید میکنیم که وای اگه ندی این چنین و آنچنان یا اگه یکم با انصاف تر باشیم گرو کشی میکنیم که فلان کارو میکنم یا هر چیز دیگه . من اینجور مواقع یاد اون اتوبوس میوفتم یاد حکمتی که تو نمیدونی و داری غر میزنی سرش چقدر این قضیه اتوبوس ما تو قالب های مختلف هر روزه داره تکرار میشه .
من از اول دانشجوییم یا حتی قبل ترش به فکر یه کاریم که انجام بدم و کلی خلاقیت و چیزای جدید بسازم و هی سر دلایل مختلف نمیشه حکمتشو نمیدونم و الان شرایط اون اتوبوس رو دارم خیلی خیلی خیلی بیشتر واقعا دیگه خسته ، گیج ، عصبانی ، ناراحت، نا امید و.... شدم یه ترکیبی از همه اینا به قدری که این دو روز برای اینکه یکم ذهنم آروم بشه انقدر راه رفتم توی مشهد که پام امروز تاول زد دیگه نمیدونم این نقطه از زندگیم واقعا غیر از اون هلی که خدا باید بده و یه چیزی رو کنه برام چیزی به ذهنم نمیرسه واقعا نمیدونم باید چطوری ادامه بدم و از کجا شروع کنم و اصلا کی شروع کنم هر چیزی که هست فقط این گره به دست خود خودش باز میشه من تلاشمو میکنم ولی خودمو میسپرم بهش اگه میخواد صبرو ایمان منو بسنجه امیدوارم شرمندش نباشم و ادامه بدم امیدوارم انقدر دوسم داشته باشه که از اشتباهاتم بگذره و درای امیدو باز کنه به روم که من غیر از این امید توی این چند سال چیزی نداشتم و نخواهم داشت .
خدایا شکرت