ته تقدیر خودم را من کنارت دیده بودم
در میان باغ گلها من گلم را چیده بودم
در همه عمرم گریزان از همه عشق و خیالات
ناگهان مهر تو آمد محو این پدیده بودم
از تمام دار دنیا یک جنون داراییم بود
من دل بی تاب خود را این چنین بخشیده بودم
مستی اهل قلم چیست شعر نابی را نوشتن
من برای وصف عشقم لنگ یک قصیده بودم
گاه رفتم از کنارت تا جنونت را بسنجم
غافل از دیوانگی ها که بر آن عقیده بودم
بحث دانستن من بود که به او بیگانه بودی
با قلم از قلب گفتم تا به تو رسیده بودم
دلخور از خامی شدی و نکته آن را ندیدی
در میان شور و آتش نا بلد رقصیده بودم
بودنت دور و نبودت ، درد ها بر جانم افکند
آتشی برپا شد اما خود در آن دمیده بودم
شهرزاد قصه بودی من غریبی دور از این شهر
جنگ منطق بود و قلبم که در آن خمیده بودم
آخر شعر است و اکنون دورم از دنیای دورت
منکر خود بودم از تو چون فقط ترسیده بودم