بَدم
امروز بسیار روز سنگینی بود بعد مدرسه سریع رفتیم سر زمین با پدر گرامی و به زمین کود دادیم برای کشت آماده بشه پارررره شدم قشنگ . دروغ چرا ؟! همیشه از کشاورزی متنفر بودم ولی با این حال بعد دانشگاه یکی از کارایی بوده که کردم و برعکس گذشته متنفر نبودم ازش یجورایی بعد هیاهوی مشهد و شهر بزرگ به آرامش سر زمین نیاز داشتم به این که سخت کار کنم و بدنم خسته بشه و نتونم فکر کنم حداقل برای لحظاتی از همه چی دورم کنه . با این حال باید خیلی جدی تر برای ساختن زندگی که میخوام به شغل دوم فکر کنم چون با معلمی نمیشه سر کرد .
خیلیییی خودمو تحت فشار گذاشتم از لحاظ فکری که حالا کاری که ازش متنفر بودم برام مشکل نیست واقعا چرا من انقدر با خودم بدم 😅
چرا انقدرر نا آرومم این روزا اونقدری که نمیزاره برای کارام تمرکز داشته باشم . واقعا اونقدرا هم شرایط بد نیست یعنی خوبه واقعا ولی من باززز با خودم بدم ایناس که بده باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم 😅