وضعیت 15
بعضی وقتا مثل این روزای الانم حس میکنم مغزم پر شده و دیگه جای خالی نداره و با هر بار فکر کردن به چیزای جدید و اتفاقای تازه تر ذهنم داره سر ریز میشه و سر درد میشم و حال و حوصله هیچ کاری و هیچ کسی رو ندارم . مثل الان که سرم درد میکنه و کلی کار دارم و نمیتونم روی هیچ کدومشون تمرکز کنم نمیدونم دارم از زیر کار در میرم یا یه چیز عادیه تو زندگی و همه به نوعی تجربش میکنن ولی این نقطه از زندگیم اصلا شرایط مناسبی برای این مودی شدن رو ندارم که چون اگه دست به کار نشم خیلی بهای سنگینی باید براش بدم . زمان تنها چیزیه که هیچ اهمیتی به هیچ کس و هیچ اتفاقی نمیده و فقط داره میگذره و این گذشتنه اگر دست نجنبونم دیگه تموم میشه خیلی خیلی گرون تموم میشه برام . دقیقا جایی از زندگیمم که از لحاظ فکری پوکیدم و باید سینه خیز برم پای کارام و انجامشون بدم .
امروز داشتم میمردم سر یه قضیه ای یعنی خیلی محتمل بود که الان اینجا نباشم این چند سال این چندمین باره که تا دم مرگ میرم و برمیگردم ولی خوب فکر کنم هنوز وقتش نیست که برم و خدا هم دوست داره هر از چندگاهی یه گوش مالی بده که بگه تهش هیچی نیست و ببرتم تو فکر . نمیدونم امروز که هنوز اینجام زنده . به نظرخودم آدمیم که ساده حرف دلمو میزنم به آدمایی که دوستشون دارم ولی نوشتن حرفام برام خیلی راحت تر بوده همیشه میخوام بگم فرصت گفتن احساسات خوب کمه نشه یه روزی که خیلی دیر شده با اینکه برای خیلی از آدمای مهم زندگی هرچقدر زودم که شروع کنی بازم دیره.
به امید خدایی که عاشقمونه حتی وقتی خودمون از خودمون بدمون میاد.