شب نوشت 1
از بند جان جدا شو ، برخیزو مبتلا شو
این بار را عمل کن از بند نفس رها شو
ناظر به چشم خود باش در خیل این هیاهو
کوری اگر لازم است کوری شبیه ما شو
طعنه زدند و رفتند زخم زبان ها بِمانْد
مجنون اگر نبودی بر زخم خود دوا شو
بر یار ماه رویی دل بستی و خطا بود
اکنون که نمانده با سوز هم نوا شو
تا خرتناق خوردی،هیچت نکرد تاثیر
خود گفته بود گویا با ذکر با صفا شو
در دادگاه فردا عدل است و سنجیدنت
اینک خودت داوری بر جور خود جفا شو
عمری ز عشق گفتی دانی که چیست اصلا
در بارگاه اعلی عاشق بر این خدا شو
دیشب اینو از زبون یه فرد عاشق که عشق واقعی رو درک کرده نوشتم و گفتم بزارم تو گروه تحریریه فرثام ( به تحریریه که هر چند ماه یه مجله طور میده بیرون و من هم عضوشم ولی خوب تا حالا چیزی از ما توش چاپ نشده) تا نظراتشونو بشنوم راجبش و خوب در کل خوششون اومد و یسری نقد های خوب کردن که اصلاحش کردم شد این.